بي رحم ترين دشمنم آمد به جِدالم
ايكاش كه ميسوخت دلِ نفس به حالم
من را به زمين مي زند اين نفس ستمگر
با تير جَفايي كه رها كرد به بالم
مي ترسـم اَز اين كـبـر و غُـرورِ دلِ غافل
مانع بِشَـود از سَـفرِِ رو به كمالم
اِي كـاش كـه درنـيـمه ي ايـن مـاهِ مُـبارك
تقدير شَــوَد لَحـظـه ي مـطـلوبِ وصالم
اي يارِ سـفر كرده كجايي كه قـريب است
غِـفلت بِشَـوَد در همه ي عـمر وَبالم